و بدینگونه مجسمه شدم در بیست و شش اردیبهشت ماه ...
مجسمه ساز
به چُنین شبی به سال شصت و یک
گِل به پیمانه زدی و شمع برافروختی
به شبانگه زدی هِی پدالُ و هِی پدال
چرخ می راندی و مجسمه می ساختی
من بودم همچو خمیری در دست تو
تو جام مِی بر دست و قلم زَدیم از نیستی
زِ ابریشم عشق وجنون تو تنیدی پیکرم
گفتگو آغاز کردی چو گوش و دهان پرداختی
گفتی ای آفریده پر بگیر از سکوت
گوش ده به آواز زندگی و برقص از سرمستی
باران زخمه می زد بر پیکر ابر و من سوار باد
می رقصیدم و تو سرخوش از این تَردستی
ستاره از افق گذشت و بوسه بر لبم بَر بَستی
گفتی که خراب و خسته ای از این مستی
گفتی که وصال نه راه عاشقان است ای رفیق
تو مجسمه بودی و از چه رو بَر خدا دل بستی
گفتم که تو بت منی و من زاهدِ شب
به تو سوگند بی تو فارغم از هر هَستی
شب رو به سحر بود و تو در پیِ سفر
به ملکوت رَه زدی و بال و پرَم بر بَستی
تو گذر کردی زِ من و من غرق اندیشه تو
هر شبانگه شمع افروزم و شکوه آرَم کجایی؟ با کیستی؟
15 می 2011 زیر آسمان هسلهلم J