۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

A wild duck in south of Sweden




In that deepest moments ever, you shaped my body with the touch of you hands, you looked into my eyes and then the warmth of your look gave me a fire in the heart, I whispered I am burning, do something...Then you whispered those magical words in my ears, your tears rolled over my chest and I started to shiver like a weeping willow, but the fire kept burning and burning as the those tears were not enough to extinguish those wild flames and that is how in this cold winter I feel warm and still alive and daring to think and breath. Yes, you created me from absolute nothing and now I am a wild duck in a frozen lake....By a wild duck in south of Sweden :D


۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

نسل گذشته

از نسل گذشته گله دارم. از نسلی که همهٔ هویتمون ازمون گرفت و الانم فقط درد گرونی و کم پولی‌ رو داره. اینکه ۳۰ ساله تلویزیون رسمی‌ مملکت حق نشون دادن هیچ ساز موسیقی رو نداره درد نیست؟ اینکه جوون‌هایی‌ که هنرمند هستن و میخوان نون روح پرجلاشون بخورن هیچ حقی‌ ندران درد نیست؟ کاش دیوارای اتاقم اینقدر بلندو سخت نبودن. کاشکی برایم یک هویتی گذاشته بودید، به یک سرزمینی تعلق داشتم. کاشکی‌ تموم آدم حسابی های مملکت میرفتن و یکشبه لباس شخصی‌ میشدن، با چوبو چماق میومدن بیرون. مثلا دکتر حسابی با یک چماق می ایستاد توی میدون انقلاب جلوی دانشگاه از هرکسی که رد میشد زهره چشم میگرفت. یا مثلا شیرینی‌ عبادی توی یوسف آباد جلوی دفترش به مردم گاز فل فل تعارف میکرد. کاشکی‌ اون آدمهای مستی که شبا توی خیابونهای شهر تا صبح آواز میخوندن برمیگشتن دوباره، من که ندیدمشون. اما باهاشون همدرد و همصدام. شاید می زدن، شب گردی و تا صبح آواز خوندن تنها مرهم روح آزاده ای باشه که معنی‌ زیبایی‌ را فهمیده و حاضر نیست شرافتشو به خرافه پرستان بفروشه...