۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

پذیرش

می پذیرد برای آنکه فکر نمی کند، فکر نمی کند برای آنکه می ترسد، می ترسد برای آنکه فکر کردن کفر است. همین...

He accepts it becuase he doesn't think about it, he doesn't think about it becuase he fears to think, he fears to think becuase thinking is blasphemy. Just it

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

جهان سوم

این متن رو دوستم برام ایمیل کرده بود. اینقدر از خوندنش لذت بردم که حیفم اومد برای یادگاری هم که شده نگذارمش اینجا. و هرچه تلاش کردم نویسنده خوشفکرش رو پیدا کنم موفق نشدم. حالا که حرف و سخن به این زیباییست و حرف دل خودم هم هست فرض رو بر این میگیرم که اینرو دلم واسه من نوشته. پس بشنو از این دل چون شکایت می کند، از جهان سوم حکایت می کند:


بعضي سوختن ها جوري هستند كه تو امروز ميسوزي، اما فردا دردش را حس ميكني...داستان كيفيت زندگي و" رشد" آدمها در جاهايي كه "جهان سوم " ناميده ميشوند ، مثل همين جور سوزش هاست ...از هردوره كه ميگذري، ميسوزي و در دوره بعد دردش را ميفهمي ...
شادي ها و دغدغه هاي كودكي ما :در همان گوشه دنيا كه "جهان سوم "ناميده ميشود، شادي هاي كودكي ما درجه سه است ، ولي دغدغه هاي ما جدي و درجه يك...شادي كودكيمان اين است كه كلكسيون " پوست آدامس" جمع كنيم...يا بگرديم و چرخ دوچرخه اي پيدا كنيم و با چوبي آن را برانيم...توپ پلاستيكي دو پوسته اي داشته باشيم و با آجر، دروازه درست كنيم و دركوچه هاي خاكي فوتبال بازي كنيم...اما دغدغه هايمان ترسناك تر بود...اينكه نكند موشكي يا بمبي، فردا صبح را از تقويم زندگي ات خط بزند ... اينكه نكند "دفاعي مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود يا تو را يتيم كند...از ديفتري ميترسيديم...از وبا...از جنون گاوي ...مدرسه، دغدغه ما بود...خودكار بين انگشتان دستمان كه تلافي حرفهاي ديروز صاحبخانه به معلممان بود...تكليفهاي حجيم عيد ...يا كتابهايي كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارميداد....
شادي ها و دغدغه هاي نوجواني ما :دوره اي كه ذاتا بحراني بود و بحران " جهان سوم" بودن هم به آن اضافه شده ...در آين دوره، شاديهايمان جنس " ممنوعي" دارند...اينكه موقتي عاشق شوي...دوست داشتن را امتحان كني...اينكه لبت را با لبي آشنا كني....اما همه اين شادي ها را در ذهنمان برگذار ميكرديم...در خيالمان عاشق ميشويم...همخوابه ميشويم...ميبوسيم....كلا زندگي يك نفره اي داريم با فكري دو نفره ....اين ميشد كه ياد بگيريم "جهان سومي" شادي كنيم..به جاي اينكه دست در دست دخترك بگذاريم،او را....با او قدم نزنيم و فقط دنبالش كنيم...يا اينكه نگوييم "دوستت دارم" و بگوييم "امروز خانه خالي دارم"در عوض دغدغه هايمان بازهم جدي هستند...اينكه از امروز كه 15 سال داري، بايد مثل يك مرتاض روي كتابهاي ميخي مدرسه ات دراز بكشي و تا بيست و چهار سالگي همانجا بماني...بترسي از اين كه قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزينه اي " ، آينده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعيين كند...تو فقط سه ساعت براي همه اينها فرصت داري...
شادي ها و دغدغه هاي جواني ما:شادي ها كمرنگ تر ميشود و دغدغه ها پررنگ تر...شايد هم اين باشد كه شادي هايت هم، شكل دغدغه به خودشان ميگيرند..مثلا شادي تو اين است كه روزي خانه و ماشين ميخري ...اما رسيدن به اين شادي ها برايت دغدغه ميشود....رسيدن به آنها براي تو هدف ميشود...هدفي كه حتما بايد "جهان سومي" باشي كه آنرا داشته باشي ...و هيج جاي ديگربراي كسي هدف نيستند...بعضي از شادي هايت غير انساني ميشود...با پول شهوتت را ميخري...با گردي سفيد مست ميشوي نه با شراب...با دود دغدغه هايت را كمرنگتر ميكني و غبار آلود...
اگر جهان سومي باشي، استاندارد و مقياس هاي تمام اجزاي زندگي تو ، جهان سومي ميشود...اينكه در سال چند بار لبخند ميزني...در روز چند بار گريه ميكني...راهي كه تو را به بهشت و جهنم ميرساند...و حتي جنس خداي تو هم جهان سوميست .....دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم ميتواند براحتي تو را خطاكار كند وقلبت را به تپش وادارد...در اين دنيا "سلام " به غريبه و بي دليل، نشانه ديوانگيست...لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست ...در اين جهان سوم ، كسي را نداري كه به تو بگويد چقدر مسواك و خميردندان، واكسن، بوسيدن، خنديدن، رقصيدن خوب هستند...اينكه آينده خوب را خودت بايد رقم بزني و كسي قرار نيست براي اين كار به تو كمك بكند.....اينكه هميشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نيست ...
گاهي فكر ميكني كه به سرزمين جهان اولي ها مهاجرت كني تا از جهان سومي بود ن رها شوي...اما ميفهمي كه با مهاجرتت شادي ها، دغدغه ها، جهانبيني، خدا و معيارهايت هم با تو سفر ميكنند....گاهي ميماني كه اين جهان سوم است كه كيفيت تو را تعيين ميكند يا اينكه "تو "جهان سوم را درست ميكني؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه



قارئه الفنجان
زن فالگیر

جلست
نشست
جلست و الخوف بعینیها
نشست و ترس در دیدگانش بود
تتامّل فنجانی المغلوب
به فنجان واژگونم به دقت نگریست
قالت یا ولدی لاتحزن
گفت: پسرم اندوهگین مباش
فالحبّ علیكَ هوالمكتوب یا ولدی
پسرم عشق سرنوشت توست
الحبّ علیك هو المكتوب یا ولدی
پسرم عشق سرنوشت توست
یا ولدی قد مات شهیدا ً
پسرم به یقین شهید است
من مات فداءاً للمحبوب
آن که در راه محبوب جان بسپارد
یا ولدی،یا ولدی
پسرم، پسرم
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثیراً
بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام
لكنّی لم اقرا ابداً، فنجانا یشبه فنجانك
اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام
بصّرت بصّرت و نجّمت كثیرا
بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام
لكنی لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك
اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام
مقدورك ان تمضی ابداً فی بحر الحبّ بغیر قلوع
سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است
و تكون حیاتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع
و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقی مسجوناً بین الماء و بین النّار
و تو گرفتاردر میان آب و آتش
فبرغم جمیع حرائقه
با وجود تمامی سوزش ها
و برغم جمیع سوابقه
و با وجود تمامی پی آمدها
و برغم الحزن السّاكن فینا لیل نهار
و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز
و برغم الریح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار
و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی
الحبّ سیبقی یا ولدی
پسرم، عشق بر جای می ماند
الحب سیبقی یا ولدی
پسرم، عشق بر جای می ماند
بحیاتك یا ولدی امراة عیناها سبحان المعبود
در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند
فمها مرسوم كالعنقود
لبانش چون خوشه ی انگور
ضحكتها انغام و ورود
و خنده اش نغمه ی مهربانی
والشّعر الغجریّ المجنون یسافر فی كلّ الدنیا
موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند
قد تغدوا امراة یا ولدی، یهواها القلب هی الدّنیا
پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست
لكن سمائك ممطرة و طریقك مسدود مسدود
اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بسته ی بسته
فحبیبة قلبك یا ولدی نائمة فی قصر مرصود و
محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است
من یدخل حجرتها من یطلب یدها
هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود
من یدنو من سور حدیقتها
هر آن که از پرچین باغش بگذرد
من حاول فك ضفائرها
و گره ی گیسوانش را بگشاید
یا ولدی مفقود مفقود مفقود
پسرم، ناپدید می شود ناپدید ناپدید
یا ولدی
پسرم
ستفتّش عنها یا ولدی، یا ولدی فی كلّ مكان
پسرم به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فیروز الشّطان
از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری
و تجوب بحاراً بحاراً
و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را
وتفیض دموعك انهاراً
و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد
و سیكبر حزنك حتّی یصبح اشجاراً اشجاراً و
غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند
وسترجع یوماً یا ولدی مهزوماً مكسورا الوجدان
پسرم اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته
و ستعرف بعد رحیل العمر
و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست
بانّك كنت تطارد خیط دخان
که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای
فحبیبة قلبك یا ولدی لیس لها ارض او وطن او عنوان
پسرم معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی
ما اصعب ان تهوی امرأة یا ولدی لیس لها عنوان
چه سخت است پسرم، زنی را بخواهی که نام و نشانی ندارد
یا ولدی،یا ولدی
پسرم پسرم